بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

باران دختر ناز مامان و بابا

تولد تولد تولد بابایی

ابوذرم همسر مهربانم چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس... و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز... روز میلاد... روز تو! روزی که تو آغاز شدی! تولد مبارک عزیزم باران: بابایی گلم تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست به دنبال کوچکترین فرصت بودم تا بزرگترین تبریک را نثار قلب مهربانت کنم ورق خوردن برگ سبز دیگری از زندگی ات را تبریک میگویم تولدت آذین زندگی ام باد ...
29 اسفند 1391

باران و سرماخوردگی

عزیز دل مامانی چند روزی میشه که خیلی کسلی و سرمای بدی خوردی! دل آدم کباب میشه وقتی صدای گرفته ات رو میشنوه و چهره بی حالت رو میبینه کاشکی به جای تو من مریض میشدم بارانم خدا کنه زودتر خوب بشی و همون دختر سرحال و سرزنده خودم بشی دوستت دارم گل دخترم اینم عکس باران موقعی که سرماخورده و استراحت میکنه   ...
26 اسفند 1391

گردش زمستانی در هوای بهاری

عزیز دلم چند روز پیش خیلی هوا خوب بود و شما هم حسابی هوس دد کرده بودی! من و بابایی هم بردیمت پارک ،حسابی کیف کردی دوستت دارم دختر مهربونم که وقتی یه نی نی مبینی میری بغلش میکنی و باهاش ارتباط برقرار میکنی دختر گلم عاشقانه دوستت دارم! باران خانووم اولش با احتیاط از سرسره پایین میومدی ولی بعد از چندبار دیگه اجازه نمیدادی بابایی برسه پایین سرسره! تا میذاشتت روی سرسره سریع میومدی پایین  عزیز دلم اونقدر دنبال تو تو ها دویدی که حسابی خسته شدی اینم عکست با نی نی های توی پارک ...
26 اسفند 1391

دلم تنگه

سلام گل مامانی دلم گرفت دلم پرکشید .............. رفت به قدیم ندیما......... یه موقعی وقتی خیلی کوچیک بودم  نزدیکای عید که میشد مامان جون تهرانی میومد خونمون سبزه های عیدمون رو میاورد عروسکهای قشنگی که دامناشون سبز شده بود چقدر اون عروسکها رو دوست داشتم چقدر عیدها رو دوست داشتم چقدر خونه تکونی هاتو دوست داشتم چقدر بچگیهامو دوست داشتم دلم گرفته وقتی یادم میوفته که دیگه نیستش گریه ام میگیره خونه مامان بزرگه چه صفایی داشت چه برو بیایی داشت چقدر دلم برات تنگ شده مامانجونم پارسال وقتی رفتیم تهران عید دیدنی مامانجون تو خیلی کوچولو بودی مامانجونی بوست کرد و رفت از لای قران عیدیت رو آورد و داد و گفت اینم دشت باران خانووم ...
24 اسفند 1391

این روزای باران

دخترکم ناز گل مامان این روزا  ماشاالله خیلی شیطون بلا شدی! عاشق لباس نو پوشیدنی ولی خوب به دو دقیقه نمیکشه که ترتیب لباس رو میدی ! اونقدر توی خونه راه میری که فکر میکنم اگه به پاهات کیلومتر شمارببندیم کم میاره! عاشق بیرون رفتن و پیاده روی هستی و توی ماشین رو به دد بودن قبول نداری! خیلی قشنگ هر چیزی رو که میگیری (یا میخوای بدی) با صدای نازک میگی:مموووووووووووون! کم کم داری دیوارها رو با خط و خطوط قشنگت سیاه میکنی! شعرهای عموپورنگ رو کم و بیش حفظ کردی و بعضی جاها رو تکرار میکنی شعر نم نم بارون رو زمزمه میکنی چشم چشم دو ابرو رو با من تکرار میکنی : چش چش دو      ابو مووو...
20 اسفند 1391

زندگی مامان 14 ماهه شدی!

بارانم دخترم بگم شیرینتر شده ای تکراریه                                                                    بگم چقدر نازی تکراریه بگم تمام زندگیم شده ای تکراریه                          ...
14 اسفند 1391

بابایی روز مهندس مبارک باشه

عزیزم از همینجا روز مهندس رو به همه مهندسهای عزیز به خصوص بابایی مهربون تبریک میگیم برای مهندسین بن بستی وجود ندارد. آنان یا راهی خواهند یافت٬ یا راهی خواهند ساخت…» بابایی یه تبریک دیگه به خاطر دوباره دانشجو شدنت عزیزم امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشی برای من و باران بهترینی ...
5 اسفند 1391