بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

باران دختر ناز مامان و بابا

عرض تسلیت به پیشگاه امام زمان!

دل از غم فاطمه توان دارد ، نه و ز تربتِ او كسي نشان دارد ، نه آن تربتِ گمگشته به بَر ، زوّاري جز مهدي صاحب الزمان دارد ، نه بارانم امروز روز شهادت بزرگ بانویی است که زبان گویای بزرگی ایشان نیست دخترکم اون روزها که هنوز به دنیا نیومده بودی یکی از دعاهایی که برای شما میکردم این بود که خدایا دختری سالم و صالح به من بده که کنیزی خانوم فاطمه زهرا رو بکنه دوست دارم وقتی بزرگ شدی الگوی تو ،توی زندگی دختر پیامبر باشه عزیزم  خیلی دوستت دارم التماس دعا از همه دوستان ...
25 فروردين 1392

گردش به مناسبت باز شدن آب رودخانه زاینده رود!!!!!!!!!!!!!

اصفهان يك دل روشن چراغان شده است پل ز آراستگي تخت سليمان شده است باده چون سيل ز هر چشمه روان گرديده است كمر پل ز مي لعل بدشخان شده است از گل و شمع كه افروخته و ريخته است كهكشان دگر از خاك نمايان شده است چون مه عيد كه گردد شفق چهره فروز طاقها از مي گلرنگ فروزان شده است عالم آب دو بالا شده از عشرت پل شادي در عشرت ايام دو چندان شده است رنگ سيلاب طلايي شده از نور چراغ چشمها مشرق خورشيد درخشان شده است مي دهد ياد سر پل ز خيابان بهشت مع و گل چهره حوراست كه تابان شده است بادبانهاست پي كشتي دراي دل مي سايبانها كه ز اطراف نمايان شده است شده چون قوس قزح هر خم طاقي رنگين از تماشا پر وبال نگه الوان شده است زند...
24 فروردين 1392

باران در تعطیلات به روایت تصویر!

سلام گل مامان دخترکم امسال عید یک سفر به تهران و یک سفر به بروجرد داشتیم گل دخترم عید خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت شما هم مثل همیشه شاد و خوشحال از اینکه دور و برت شلوغ بود و مرکز توجه بودی! خدا رو شکر کسالتت هم برطرف شده و بهتر شدی! چند تا از عکسهای امسال در تعطیلات رو برات میذارم عسکها مربوط به تهران اصفهان و بروجردن دخترکم این دومین عیدی بود که تو در کنارمون بودی و میتونم بگم که بهتر از این نمیشد زندگانی دوستت دارم! دوستت دارم خانووم خوشگلم ...
16 فروردين 1392

همه دنیای من 15 ماهگیت مبارک

تو بهاری ؟ نه ! بهاران از تو ست ... از تو  می گیرد وام هر بهار این همـــــه زیبایی را ...     دومین بهارت را سپری می کنی ، گلبرگ من !   هرچه را که باید ، گفته ام در وصف پانزده ماهگیت ، گفته ام که بهاری برای من ، گفته ام بهار ، یعنی تو ... مبارک ت ، دل پذیر من . دخترکم 15+9=24 میدونی یعنی چی؟ یعنی دو ساله که شدی همه زندگی من و بابا،یعنی دوساله که زندگی ما شده باران،... عاشقانه دوستت داریم همه دنیای من 15 ماهگیت مبارک ...
14 فروردين 1392

باران خانوم و هفت سین 92

سلام عید شما مبارک گل خانوم امروز میخوام عکسهای شما رو با  سفره هفت سین بگذارم امیدوارم امسال سال خوبی برای همگیمون باشه زندگی مامانی دوستت دارم عزیزم این عکس سفره هفت سین امسالمونه اینم باران خانووم سر سفره هفت سین اینم باران جونم سر سفره هفت سین مادرجون و عمو محسن   ای جان باران خانوم داره عیدی میگیره به قول خودش امام‍‍‍ !!! دختر نازم صد سال به از این سالها ...
11 فروردين 1392

تولد تولد تولد بابایی

ابوذرم همسر مهربانم چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس... و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز... روز میلاد... روز تو! روزی که تو آغاز شدی! تولد مبارک عزیزم باران: بابایی گلم تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست به دنبال کوچکترین فرصت بودم تا بزرگترین تبریک را نثار قلب مهربانت کنم ورق خوردن برگ سبز دیگری از زندگی ات را تبریک میگویم تولدت آذین زندگی ام باد ...
29 اسفند 1391

باران و سرماخوردگی

عزیز دل مامانی چند روزی میشه که خیلی کسلی و سرمای بدی خوردی! دل آدم کباب میشه وقتی صدای گرفته ات رو میشنوه و چهره بی حالت رو میبینه کاشکی به جای تو من مریض میشدم بارانم خدا کنه زودتر خوب بشی و همون دختر سرحال و سرزنده خودم بشی دوستت دارم گل دخترم اینم عکس باران موقعی که سرماخورده و استراحت میکنه   ...
26 اسفند 1391

گردش زمستانی در هوای بهاری

عزیز دلم چند روز پیش خیلی هوا خوب بود و شما هم حسابی هوس دد کرده بودی! من و بابایی هم بردیمت پارک ،حسابی کیف کردی دوستت دارم دختر مهربونم که وقتی یه نی نی مبینی میری بغلش میکنی و باهاش ارتباط برقرار میکنی دختر گلم عاشقانه دوستت دارم! باران خانووم اولش با احتیاط از سرسره پایین میومدی ولی بعد از چندبار دیگه اجازه نمیدادی بابایی برسه پایین سرسره! تا میذاشتت روی سرسره سریع میومدی پایین  عزیز دلم اونقدر دنبال تو تو ها دویدی که حسابی خسته شدی اینم عکست با نی نی های توی پارک ...
26 اسفند 1391

دلم تنگه

سلام گل مامانی دلم گرفت دلم پرکشید .............. رفت به قدیم ندیما......... یه موقعی وقتی خیلی کوچیک بودم  نزدیکای عید که میشد مامان جون تهرانی میومد خونمون سبزه های عیدمون رو میاورد عروسکهای قشنگی که دامناشون سبز شده بود چقدر اون عروسکها رو دوست داشتم چقدر عیدها رو دوست داشتم چقدر خونه تکونی هاتو دوست داشتم چقدر بچگیهامو دوست داشتم دلم گرفته وقتی یادم میوفته که دیگه نیستش گریه ام میگیره خونه مامان بزرگه چه صفایی داشت چه برو بیایی داشت چقدر دلم برات تنگ شده مامانجونم پارسال وقتی رفتیم تهران عید دیدنی مامانجون تو خیلی کوچولو بودی مامانجونی بوست کرد و رفت از لای قران عیدیت رو آورد و داد و گفت اینم دشت باران خانووم ...
24 اسفند 1391